چهار تا زن دماغ بُریده
مرد قدکوتاهی بود که «علی بیک» نام داشت. یک روز علی بیک به زنش گفت: «امشب مهمون دارم، باید هر خوراکی که تو دنیا هست، درست کنی!»
نویسنده: محمدرضا شمس
مرد قدکوتاهی بود که «علی بیک» نام داشت.
یک روز علی بیک به زنش گفت: «امشب مهمون دارم، باید هر خوراکی که تو دنیا هست، درست کنی!»
زن بیچاره گفت: «چشم!» و تا تنگ غروب در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود. وقت شام، علی بیک آمد و زن گفت: «هرچی گفته بودی درست کردم، نگاه کن چیزی کم و کسر نباشه؟»
مرد به غذاها نگاه کرد و گفت: «یک چیز کمه!»
به همین بهانه خودش را به عصبانیت زد و سر دماغ زن را بُرید. زن مریض شد و توی رختخواب افتاد و بعد از مدتی زخم دماغش خوب شد. مرد، زن دیگری گرفت و بعد از یک هفته، به زن جدیدش گفت: «امشب مهمون دارم، باید هر خوراکی که تو دنیا هست درست کنی و سر سفره بذاری!»
زن بیچاره هم هرچی غذا بلد بود، درست کرد و سر سفره گذاشت. وقت شام، علی بیک آمد و زن به او گفت: «هرچی گفته بودی درست کردم، ببین چیزی کم و کسر نباشه؟»
علی بیک نگاه کرد و گفت: «یک چیز کمه!»
زن بیچاره پرسید: «چی؟»
گفت: «کمه دیگه؟» و بعد همین را بهانه کرد و سر دماغ زن دوم را هم برید.
علی بیک مدتی بعد زن دیگری گرفت و با همین بهانهها، سر دماغ زن سوم را هم برید.
روزی از روزها، هر سه زن علی بیک به حمام رفتند. دختر زرنگی، دماغ بریدهها را دید و پرسید: «چی شده؟ سه تا زن، هر سه دماغ بریده!»
زنها جواب دادند: «دخترجون! نمک روی زخممون نپاش، دلمون خونه.»
گفت: «دوای دردتون پیش منه.»
زنها گفتند: «دست بردار دخترجون وگرنه همین بلا سر خودت هم میآد.»
دختر آنقدر اصرار کرد تا زنها همهی ماجرا را برای او تعریف کردند. بعد گفت: «من رو زنش کنید تا ببینید چی کار میکنم.»
زنها رفتند خانه و به علی بیک گفتند: «دختری خاطرخواهت شده، میخواد زنت بشه.»
علی بیک از خدا خواسته گفت: «برید مراسم راه بندازید.»
دختر، زن علی بیک شد. زنهای دماغ بریده، دلهاشان تاپ تاپ میزد و میگفتند: «به زودی دماغ این دختر بیچاره رو هم میبره.»
علی بیک سر یک هفته، موضوع مهمان و سفره و خوراکیها را پیش کشید. دختر قبول کرد و هر غذایی بلد بود پخت و سر سفره چید. بعد بشقاب شکستهای برداشت و وسط آن تپالهی گاو گذاشت. علی بیک به خانه آمد و بروبر به سفره نگاه کرد و گفت: «یک چیزی کمه.»
دختر بشقاب تپاله را آورد و گفت: «شاید این رو میگی.»
علی بیک غرغر کرد و هر بهانهای میتوانست گرفت و خواست دماغ زن را ببرد، اما زن او را از خانه بیرون انداخت و در را بست.
علی بیک روز بعد نقشهای کشید که بتواند پنهانی وارد خانهاش شود؛ به دکان همسایه رفت و از همسایه خواست او را در کیسهای بگذارد و به خانهاش ببرد و به زن جدیدش بگوید این چغندرها را آقا علی بیک فرستاده است. دکاندار قبول کرد. علی بیک توی کیسه رفت و دکاندار با نخ کلفت، کیسه را بست و به خانهی علی بیک برد. دختر، کیسه را ورانداز کرد و آن را انداخت توی حوض، بعد زنان دماغ بریده را صدا زد و گفت: «بیایید این کیسهی چغندر رو با چوب بکوبید که گلها از چغندرها جدا بشن و چغندرها، تمیز و شسته بشن.»
چهارتایی شروع کردند به کوبیدن. اول نالههایی شنیدند و بعد، از تار و پود کیسه، خون بیرون زد. کیسه را از حوض درآوردند و سرش را باز کردند. علی بیک، نالهکنان و بیرمق گفت: «من رو کشتید!»
دختر گفت: «خودت پیغام دادی چغندره؟»
علی بیک دم نزد و با سر و دست شکسته در رختخواب افتاد.
روزی دختر، فریاد زن پابه ماه همسایه را شنید. به خانهی همسایه رفت و همین که زن فارغ شد، سکهای به او داد و برای ساعتی نوزاد را به امانت گرفت و به خانه برد و زیر لباس علی بیک گذاشت. علی بیک که خواب بود، با صدای نوزاد بیدار شد. دست به شکمش برد و بچه را پیدا کرد و با پریشانی گفت: «زن! زن! انگار من زاییدهام، اگر مردم بفهمند، دیگه آبرویی برام نمیمونه. تو رو خدا نذار کسی بفهمه.»
دختر زرنگ گفت: «خوش به حالت، سرت سلامت! راحت باش، بچه را طوری گم و گور میکنم که هیچ کس نفهمه.»
بعد نوزاد را برد و به مادرش داد.
علی بیک از ناراحتی خواب و خوراک نداشت و چاره را فرار از خانه دید. سفرهی نان و کوزهی آبی برداشت و از شهر فرار کرد. دختر به زنهای دماغ بُریده گفت: «حالا یک نفس راحت بکشید، به سزایی رسید که برای هفت پشتش بسه.»
مدتی گذشت و از علی بیک خبری نشد. بعد از دو سال که برگشت و دم دروازهی شهر رسید. دید دو تا بچهی چاق و لاغر دعوا میکنند. خواست برود جداشان کند که بچهی لاغر به بچهی چاق گفت: «شکم گنده! تو هم آخرش مثل علی بیک بچه میزایی!»
علی بیک تا این حرف را شنید، شرَقی به پیشانیاش زد و زیر لب گفت: «وای! حرف زاییدن من هنوز ورد زبانهاست.»
بعد از همان راه که آمده بود، رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
یک روز علی بیک به زنش گفت: «امشب مهمون دارم، باید هر خوراکی که تو دنیا هست، درست کنی!»
زن بیچاره گفت: «چشم!» و تا تنگ غروب در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود. وقت شام، علی بیک آمد و زن گفت: «هرچی گفته بودی درست کردم، نگاه کن چیزی کم و کسر نباشه؟»
مرد به غذاها نگاه کرد و گفت: «یک چیز کمه!»
به همین بهانه خودش را به عصبانیت زد و سر دماغ زن را بُرید. زن مریض شد و توی رختخواب افتاد و بعد از مدتی زخم دماغش خوب شد. مرد، زن دیگری گرفت و بعد از یک هفته، به زن جدیدش گفت: «امشب مهمون دارم، باید هر خوراکی که تو دنیا هست درست کنی و سر سفره بذاری!»
زن بیچاره هم هرچی غذا بلد بود، درست کرد و سر سفره گذاشت. وقت شام، علی بیک آمد و زن به او گفت: «هرچی گفته بودی درست کردم، ببین چیزی کم و کسر نباشه؟»
علی بیک نگاه کرد و گفت: «یک چیز کمه!»
زن بیچاره پرسید: «چی؟»
گفت: «کمه دیگه؟» و بعد همین را بهانه کرد و سر دماغ زن دوم را هم برید.
علی بیک مدتی بعد زن دیگری گرفت و با همین بهانهها، سر دماغ زن سوم را هم برید.
روزی از روزها، هر سه زن علی بیک به حمام رفتند. دختر زرنگی، دماغ بریدهها را دید و پرسید: «چی شده؟ سه تا زن، هر سه دماغ بریده!»
زنها جواب دادند: «دخترجون! نمک روی زخممون نپاش، دلمون خونه.»
گفت: «دوای دردتون پیش منه.»
زنها گفتند: «دست بردار دخترجون وگرنه همین بلا سر خودت هم میآد.»
دختر آنقدر اصرار کرد تا زنها همهی ماجرا را برای او تعریف کردند. بعد گفت: «من رو زنش کنید تا ببینید چی کار میکنم.»
زنها رفتند خانه و به علی بیک گفتند: «دختری خاطرخواهت شده، میخواد زنت بشه.»
علی بیک از خدا خواسته گفت: «برید مراسم راه بندازید.»
دختر، زن علی بیک شد. زنهای دماغ بریده، دلهاشان تاپ تاپ میزد و میگفتند: «به زودی دماغ این دختر بیچاره رو هم میبره.»
علی بیک سر یک هفته، موضوع مهمان و سفره و خوراکیها را پیش کشید. دختر قبول کرد و هر غذایی بلد بود پخت و سر سفره چید. بعد بشقاب شکستهای برداشت و وسط آن تپالهی گاو گذاشت. علی بیک به خانه آمد و بروبر به سفره نگاه کرد و گفت: «یک چیزی کمه.»
دختر بشقاب تپاله را آورد و گفت: «شاید این رو میگی.»
علی بیک غرغر کرد و هر بهانهای میتوانست گرفت و خواست دماغ زن را ببرد، اما زن او را از خانه بیرون انداخت و در را بست.
علی بیک روز بعد نقشهای کشید که بتواند پنهانی وارد خانهاش شود؛ به دکان همسایه رفت و از همسایه خواست او را در کیسهای بگذارد و به خانهاش ببرد و به زن جدیدش بگوید این چغندرها را آقا علی بیک فرستاده است. دکاندار قبول کرد. علی بیک توی کیسه رفت و دکاندار با نخ کلفت، کیسه را بست و به خانهی علی بیک برد. دختر، کیسه را ورانداز کرد و آن را انداخت توی حوض، بعد زنان دماغ بریده را صدا زد و گفت: «بیایید این کیسهی چغندر رو با چوب بکوبید که گلها از چغندرها جدا بشن و چغندرها، تمیز و شسته بشن.»
چهارتایی شروع کردند به کوبیدن. اول نالههایی شنیدند و بعد، از تار و پود کیسه، خون بیرون زد. کیسه را از حوض درآوردند و سرش را باز کردند. علی بیک، نالهکنان و بیرمق گفت: «من رو کشتید!»
دختر گفت: «خودت پیغام دادی چغندره؟»
علی بیک دم نزد و با سر و دست شکسته در رختخواب افتاد.
روزی دختر، فریاد زن پابه ماه همسایه را شنید. به خانهی همسایه رفت و همین که زن فارغ شد، سکهای به او داد و برای ساعتی نوزاد را به امانت گرفت و به خانه برد و زیر لباس علی بیک گذاشت. علی بیک که خواب بود، با صدای نوزاد بیدار شد. دست به شکمش برد و بچه را پیدا کرد و با پریشانی گفت: «زن! زن! انگار من زاییدهام، اگر مردم بفهمند، دیگه آبرویی برام نمیمونه. تو رو خدا نذار کسی بفهمه.»
دختر زرنگ گفت: «خوش به حالت، سرت سلامت! راحت باش، بچه را طوری گم و گور میکنم که هیچ کس نفهمه.»
بعد نوزاد را برد و به مادرش داد.
علی بیک از ناراحتی خواب و خوراک نداشت و چاره را فرار از خانه دید. سفرهی نان و کوزهی آبی برداشت و از شهر فرار کرد. دختر به زنهای دماغ بُریده گفت: «حالا یک نفس راحت بکشید، به سزایی رسید که برای هفت پشتش بسه.»
مدتی گذشت و از علی بیک خبری نشد. بعد از دو سال که برگشت و دم دروازهی شهر رسید. دید دو تا بچهی چاق و لاغر دعوا میکنند. خواست برود جداشان کند که بچهی لاغر به بچهی چاق گفت: «شکم گنده! تو هم آخرش مثل علی بیک بچه میزایی!»
علی بیک تا این حرف را شنید، شرَقی به پیشانیاش زد و زیر لب گفت: «وای! حرف زاییدن من هنوز ورد زبانهاست.»
بعد از همان راه که آمده بود، رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}